بگذار بگویم از دل
از حرفهائی که شنیده و از دردهائی که دیده
بگذار بگویم دلم چه دیده و چه شنیده
دید " عشوه معشوقه بی رحم خود را
و شنیده زخم زبانهای آن معشوق سنگ دل را
حرف های دل او را نیز شنیده
و آری بر دلش نیز نشسته
ولی همان سان که حرفها را بر دل نشاند
تبدیل به ویران سرائی کرد
که حتی جغد هم بر سر ویرانه آن آواز نخواند
تصمیصم گرفتم با دلم بجنگم
عشق را به گوشهای بیندازم که در دسترس دل نباشد
تا خود را آزاد کنم
چنین نیز کردم
عشق را با تمام قدرتم به گوشهای پرت کردم
پرت کردم تا راحت شوم
حالا دلم در ماتم دلدار خود می سوزد
ولی جانم راحت شد
آری دلم در ماتم دلدار خود می سوزد
کاش می شد دلم درد پنهانی نداشت