تو اگر میدانستی:
که چه دردی دارد،خنجر از دست رفیقان خوردن
از من خسته تنها نمی پرسیدی:
که ای دوست چرا تنهایـــــــــــــــــــی
دستهایم برایت شعر می نویسند
اما تو هرگز نخواهی خواند
آتش عشق در چشمانم غوطه می زند
ولی تو هرگز نخواهی دید
نه توهرگز مرا نخواهی فهمید
ومن با این همه اندوه از کنارت خواهم گذشت
و باز تو درک نخواهی کرد
خیلی سخته تو سن 17 سالگی بابات رو از دست بدی
آدم نازه دنبال یه تکیه گاه می گرده اما ....
امروز روز پدره هرکسی داره واسه باباش کادومی گیره
اما من باید یه شاخه گل بگیرم و.....
بابا...کاش پیشم بودی...همین جا کنار من...کنار این جسم لرزون...کنار این چشمهای گریون... بابا....
بابا....دلم داره میترکه...بابا میترسم... اشکهام همینطور دارن میریزن...بابا دلم تنگ شده واسه بچه گیهام...واسه اون روزا که چشمم به در میموند تا از بیرون برگردین با یه عالمه خوشحالی...بابا...کاش توی بچه گیام میموندم...اما نه...ای کاش توی بچه گی میمردم...بابا...آخ بابا...باز نفسم در نمیاد.......شما نمیدونین اما...بغض سنگینی دارم...شما نمیدونین اما یه داد بلند توی گلوم گیر کرده
خط زدم !
بیچاره این کاغذهای بی زبون که در دستان سرد من به ابدیت پیوستند.
بغضم شکست که به من ثابت کند که غرورم زیرپایت شکست.
اشک های گرم از چشمان خسته ام سرازیر می شد.
اتاق تاریک بود
آسوده بودم که هیچ کس تلاش مرا برای چسباندن تکه های غرورم نمی بیند.
دیگر از گریستن شرمسار نبودم.
همه چیز را باخته بودم پس دلیلی نداشت مبارزه کنم.
هرچه تلاش کردم حرف دلم را برایت بنویسم نتوانستم.....
فقط نوشتم :
یاد من باشد که تنها هستم ماه بالای سر تنهایی ست!
تا سحربا خاطراتت گریستم.......